قدرت ستيزيِ عارفانه ي عطّار نيشابوري (1)


 

نويسنده : دکتر رضا اشرف زادهم*




 

چکيده
 

در ميان خيلِ شاعران گذشته ي پارسي زبان، به کمتر شاعري بر مي خوريم که دست از جان بشويد و در مقابل پادشاهان و قدرتمندان - چه آشکارا و چه به زبانِ حکايت و رمز-حرف حق بگويد وبلنديِ همّت را در مقابل خوان پُر نعمت آنان دو تا و دوتو نکند، در اين ميان بعضي از عارفان، با تکيه بر قدرت لا يزاليِ يگانه معشوق ازلي، چه از زبان خود يا با گفتار طبقاتِ پايينِ جامعه و يا از قول ديوانگانِ عاقل، تازيانه ي انتقاد را بر گُرده ي اين قدرتمندان مي کوبند، شعر اين گونه شاعران است که مي تواند لقب«تازيانه ي سلوک» بگيرد.
يکي از اين شاعرانِ عارف، عطّار نيشابوري است ، که «سلطاني » جز آن «سلطانِ حقيقي» نمي شناسَد و «شاهي» جز«پادشاهِ ازلي» نمي داند.
عطّار،از سويي لوازم و خلق و خوي پادشاه عادل را بيان مي کند و از جهت ديگر، از زبان توده ي مردم آنها را مي نکوهد و گاه پند و اندرز مي دهد، و گاه با خشم در مقابل آنان مي ايستد و حق گويي مي کند.
اين مقاله بحثي جستجوگرانه درباره ي قدرت ستيزي عطّار نيشابوري است.
واژه هاي کليدي:
شيوه ي شاعري ، صوفي دوستيِ شاهان، همّت عطّار، دَردِ عارفانه، آتشِ ستم، قدرت ستيزي.

شکر ايزد را که درباري نيّم
بسته هر ناسزاواري نيَم

من زکس بر دل کجا بندي نهم؟
نام هر دون را خداوندي نهم؟...

همّتِ عاليم ممدوحم بس است
قُوتِ جسم و قوّتِ روحم بس است

پيشِ خود بردند پيشينيان مرا
تا به کي زين خويشتن بنيان مرا؟

تا زکارِ خلق آزاد آمدم
در ميانِ صد بلا شاد آمدم

فارغم زين زُمره ي بدخواه ، نيک
خواه نامم بد کنند و خواه، نيک

منطق الطير/440

در تاريخ ادبيات ايران به شاعراني که چشمِ طمع به درگاه پادشاهان و اُمراي روزگار خود نداشتند و از خوانِ منّت زاي آنان لقمه اي برنگرفته اند ،کمتر برمي خوريم ، زيرا که مدح و شعر درباري، يکي از «شيوه هاي شاعري» بوده است و شايد اوّلين شيوه ي ده گانه ي شاعري ، به قول خاقاني:

ز دَه شيوه، گان حيلتِ شاعري است
به يک شيوه شد داستان عنصري

جز اين طرزِ مدح و طراز غزل
نکردي ز طبع امتحان، عنصري

سجادي،گزيده /389

و با همين يک شيوه- مدح-«از نقره ديگدان» مي زدند و پيلوار زر به صله ي بيتي (نظامي عروضي/57/1372) يا ابياتي دريافت مي داشته اند و با اين کار پادشاهانه،«باد رنگين» را با «خاک رنگين» مبادله مي کردند که نام و آوازه اي نه تنها در بين مردمانِ جهان بپراگنند که در تاريخ، نامشان به بذل و بخشش و«شاعر پروري » و «شعر دوستي»بر آيد وآيندگان نيز با اين کيميا- صله هاي آن چناني - قلبِ ماهيت اين قدرتمندان کنند و نامِ ننگ آلود آنان را از ذهنها بزدايند و آنان را شاهانِ شاعر پرور و از آن بالاتر«صوفي دوست» به حساب آورند و عشقهاي ننگ بارِ آنان را به غلامان و نوخطان، عشق الهي به حساب آورند و منظومه هايي از نوع«محمود و اياز» بسرايند . (رک. دهخدا، ذيل زلالي خوانساري)
اگر به کساني چون کساييِ مروزي يا ناصرِ خسرو برمي خوريم- که نامي در شعر زاهدانه و حکمي در کرده اند - اوّلاً تعداد آنان انگشت شمار است و ثانياً آنان شاعراني شريعت گرا هستند که شعور شعريشان را در خدمتِ پاکان روزگار قرار داده اند و از برکتِ وجود آن بزرگوران،نامي و آوازه اي يافته اند و با مدح فضيلت، فضيلت کسب کرده اند، - البتّه هر يک از آن دو به زَعم و گمانِ خود-،و البتّه بعد از دوراني که از «نديمي پادشاه» و «باده نوشي پيوسته » به تنگ آمده و خوابي بيداري بخش ديده بودند.
در اين ميان، به شاعران عارف يا عارفان شاعر بر مي خوريم که با تکيه به باورهاي خود و اين که «جز او» هر چه هست هيچ است و «سايه » و «بوَد» است نه «بُود»، سرِ همّت را در پيش معاصران و آيندگان افراشته اند و با همّتي به بلندي آسمان، نغمه سرداده اند که:

چون زنانِ خشک گيرم سفره پيش
ترکنم از شورواي چشمِ خويش

از دلم آن سفره را بريان کنم
گه گهي جبريل را مهمان کنم

چون مرا روح القُدُس همکاسه است
کي توانم نان هر مدبر شکست؟

عطار،440/1383

و بدين طريق در گوشه ي استغنا، پناه جسته اند و در به روي نان و جاه بيگانگان و قدرتمندان بسته اند تا با معبود يکتاي خويش به راز و نياز بپردازند و از آتشِ اين عشقِ معنوي شوري در دل بيافرينند و شعر را بهانه اي سازند براي دَم زدن با او، و اگر قدرتمندي در هوسِ بهره جويي از نام آنها باشد و وعده هاي «محمودي»به » آنها بدهد، در پاسخ فريادي از سرِ قهر برآورند که:

من نه مردِ زر و زن و جاهم
به خدا گر کنم و گر خواهم

سنايي /1359/کط.

در بين همين شاعرانِ صوفي نيز - با همه ي ادعاي بلند همّتي - کم نبودند که درگاهِ فلان امير يا وزير را قبله ي حاجات خود ساخته بودند و بي اعتنايي به دنيا را بهانه اي براي «بيش خواهي» خود قرار دهند و همچون «هُما»ي منطق الطير،دَم از «من» بزنند و ادّعا کنند که:

آن که شَه خيزد زظلِّ پرِّ او
چون توان پيچيد سراز فَرّ او؟

جمله را در پَرِّ او بايد نشست
تا زظلّش ذرّه اي آيد به دست

عطار،273/1383

وخود را در جايي ببينند که «سيمرغ» به نظرشان،«سرکش»!بيايد و او را در شأن و مقام خود، براي دوستي، ندانند.
معدودي از اين عارفان شاعر را نيز مي توان شناخت که چشم به درگاه امير ندوخته اند و قدرتمندان در نظر آنان «دريوزه گران» و «مُدبران» و «ناخوش منَشاني» مي آيند که حتّي از خوردن مالِ بيوگان و درويشان ابا ندارند.
يکي از اين گونه عارفان ِ شاعر، بي شک، پيرِ اسرار، عطّار نيشابوري است . شعرِ عطّار، شعرِ اشک است و درد است و خون، و عشق آتشينِ او به مبدأ فيض، چنان سوزي به شعرِ او بخشيده است که خواننده را يا در دل، آتش به پا مي کند و يا زبان مي سوزد، خود او نيز چنين توصيفي از شعر خود دارد که:

!اين چه شورست از تو در جان، اي فريد!
نعره زن از صد زُفان هَل مِن مزيد

گر کند شخصِ تو يک يک ذرّه کور
کم نگردد ذرّه اي از جانت شور

گر تو با اين شور، قصدِ حق کني
در نخستين شب کفن را شق کني

عطار،364/1338

او «عاشقي است که شيفتگي و شيدايي را با سوز و ساز و صبر و رضا آميخته و سرشار از خوف ورجا و توکّلي در خور، شبانه روز براي استهلاک در معشوق کوشيده، تا سرانجام در راه وصال از مرزهاي فنا گذشته و پرنده وار اوجِ آسمان بقا را دريافته و چون قطره اي که به دريا پيوندند ، به هستيِ معشوق مخلّد شده است.»(صبور،338/1380) و با اين پيوستگي هُدهُد وار، راه رسيدن به سيمرغ حقيقت را به ديگران مي نماياند و خود«هم بال» با ساير پرندگان، عَقَبات و واديهاي پُر خطر را طي مي کند و چون «سايه اي» در آن خورشيدِ«بي اَمس» محور مي گردد، آن چنان که جز«او»را در ميانه نمي بيند.
آنچه مسلّم است عطّار نيشابوري، خود چون سالکي پرشور، از يک يک واديها گذشته وخود را در دامنه ي قافِ قُربت، در برابر دوست ديده است و با وجود اين که «مَن عَرَفَ اللهَ کلَّ لِسانُه »

هر که را اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند

مثنوي مولوي

با زبان رمز و راز از اين سفر و سير معنوي، جاي جاي سخن گفته است. در جايي سروده است:

آنچه ايشان را درين رَه رُخ نمود
کي تواند شرح آن پاسخ نمود؟

گر تو هم روزي فروآيي به راه
عَقبه اين رَه کني يک يک نگاه

بازداني آنچه ايشان کرده اند
روشنت گردد که چون خون خورده اند

عطار،422/1383

که با رمز و اشاره، مي گويد: نمي تواند آن را شرح دهد، زيرا که از «پيشان»دستوري ندارد. و در جايي ديگر، آن جا که از «سفر في الخلق» و سير اِلَي الله سخن مي گويد، از سخن گفتن درباره ي سفرهاي بعدي، يعني سَيرِ فيِ الله و «سفر في الحَقّ» سرباز مي زند و مي سرايد:

آن سفررا گر کتابي نو کنم
تا اَبد دو کون، پُر پَرتو کنم

گر بوَد از پيشگه دستوريي
نيست جانم راز شرحش دوريي

ليک شرحِ آن به خود دادن خطاست
گر بود اذني از آن حضرت، رواست

مصيبت نامه /364

و در جاي ديگر- پس از آن که مرغان، چون سايه اي در خورشيدِ وجود حق محو مي گردند ، مي گويد:

...بعد از اين، کس واقفِ اسرار نيست
زانکِ اين جا موضعِ اَغيار نيست

آنچه آن يک گفت، آن ديگر شنود
کور ديد آن حال، گوشِ کر شنود

من کيَم آن را که شرح آن دهم
ور دهم آن شرح، خط برجان دهم

نارسيده چون دهم آن شرح، من؟
تن زنم! چون مانده ام در طرح، من

گر اجازت باشد از پيشان مرا
زود فرمايند شرح آن، مرا!

چون سرِ يک موي نيست اين جايگاه
جز خموشي روي نيست اين جايگاه

منطق الطير/235

چنين است که عطّار، با همه ي گويايي و «پُر گويي»دم فرو مي بندد ، زيرا بيم آن است که «خط برجان او» بدهند. اين کمال را عطّار نيشابوري از درد و عشق يافته است، مسأله ي درد، عنصر اصلي و خميرمايه ي شعر اوست وقتي که عشق و درد، در شعر او به هم مي پيچد، شوري مي آفريند، که شورِ قيامت در مقابله ي با آن سور، است و آتش دوزخ در مقابل آن، افسرده و يخ زده . عطّار، حتّي مزيّت انسان را برقُدسيان افلاک و سبز پوشانِ آسمان، همين درد مي داند که:

دَرد و خونِ دل ببايد عشق را
قصّه اي مشکل ببايد عشق را

ساقيا!خون جگر در جام کن
گر نداري درد، از ما وام کن

عشق را دردي ببايد پرده سوز
گاه جان را پرده دَر ، گه پرده دوز

ذرّه اي عشق از همه آفاق ، بِه
ذرّه اي درد، از همه عشّاق ، به

عشق، مغز کاينات آمد مدام
ليک نبوَد عشق، بي دَردي تمام

قدسيان را عشق هست و دَرد نيست
دَرد را جز آدمي در خَورد نيست

منطق الطير/176

و به ديگران نيز نصيحت مي کند که:

دَرد حاصل کن که درمان، دَرد توست
در دو عالم داروي جان، دَردِ توست

همان/247

همين دَرد را گوهر نايابي مي داند که حتّي در درگاه دوست از اين کالا نشان نمي دهند و «روحانيان» ازآن بي خبرند:

علم هست آن جايگه و اسرار هست
طاعتِ روحانيان بسيار هست

سوزِ جان و دردِ دل مي بربسي
زانکه اين، آن جا نشان ندهد کسي

همان/66

و به همين جهت اگر آهي از سرِ درد، از جگر سوخته برآيد، بوي جگر را تا «پيشگاه» مي رساند.(بحث درباره ي دَرد و عشق و اشک و خون، در شعر عطّار، مجالي ديگر را مي طلبد.)
آن که با اين عشق و درد زيسته است و «نانِ خشک» را در«اشکِ چشم زده» ولي با همّت عالي«نان هر ناخوش مَنِش» را نشکسته است، نمي تواند سر در مقابل قدرتمندان و «مُدبران» خم کند و از آنان ، نان خواهي کند.
عطّار نيشابوري، با آن بلندي همّت ، يکي از قدرت ستيزان زمان خويش است، در ضمن آثارش جاي جاي نظر خود را درباره ي پادشاهان و اميران و وزيران و قدرت مداران مي آورد که شايسته ي توجّه و تأمّل است.
در منطق الطير، پاسخ به «باز»که از «شوق دست شهريار»چشم از خلق فروبسته و «سرفرازي بر دست شاه » مي کند و از اين کار،«سينه مي کند» و فخر مي فروشد، با زبان هُدهُد، خشم آلود، به او مي گويد : که بايد از شاهان دور بود و گر نه آتش وجود آنان، انسان را مي سوزاند.

...سلطنت را نيست چون سيمرغ کس
زان که بي همتا به شاهي اوست و بس...

شاه دُنيا گر وفاداري کند
يک زمان ديگر گرفتاري کند

هر که باشد پيشِ او نزديکتر
کار او بي شک بود باريک تر

دايماً از شاه باشد برحذر
جانِ او پيوسته باشد برخطر

شاه دنيا في المَثَل چون آتش است
دور باش از وي، که دوري زو خوش است

زان بوَد در پيشِ شاهان دور باش
کاي شده نزديک شاهان، دور باش!

منطق الطير/54

چون وفاداري آنان، عين بي وفايي است.
شايد عطّار ، بيشترين خشم و ستيزه ي خود را عليه شاهان و قدرتمندان ، در مصيبت نامه با زبانِ رمز و حکايت و گاه ، بي پرده و مکشوف، بيان مي کند.
عطّار يکي از شرايط پادشاهي را بلندي همّت، و پادشاهِ خسيس را لايق «تره فروشي» مي داند:

گفت شهزادي مگر پيشِ پدر
خواند يک روزي غلامي را به دَر

گفت: برخيز اي غلامِ چُست کار
نيم جور زر تَرَه خر، پيشِ من آر

شاه گفت: اي مُدبر و اي هيچ کس!
تو خسيسي، هيچ نايد از تو خَس

شاه را کز نيم جو، انديشه است
گر تو را ترّه فروشي پيشه است

زين قَدر آن را که آگاهي بود
کي سزاوار شهنشاهي بود؟

مصيبت نامه /49
 


پی نوشت:
 

* استاد گروه زبان وادبيّات فارسي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد